سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزگار غریبی است نازنین


خدایا دوش چه شعری شنیدم:

کاروان رفته بود وپیکر من

در سکوتی سیاه می لرزید

روح من تازیانه ها می خورد

به گناهی که عشق می ورزید
عشق،دوست داشتن،از خود بی خود شدن،جامه دریدن،عریان گشتن، جرعه نوشی به حریم حرمت یار،قدح دیدن به دست ساقی،طلب جرعه نمودن،،مستی ِ چشیدن بی تابی ِ نوشیدن، دیوانگی سر کشیدن و از هستی ساقط شدن.و آیا تو را یارای نیستی هست؟پس بمیر تا به مدد می محبت به شب ِناز ِانتظار جرعه نوش میلاد گردی.



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:18 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


پروانه مستانه به دورشمع پرپرمی زند.اشک درلرزش شعله شمع فرومی ریزد. بهت محراب به موج قدقامت آب می شکند و آبشار غزل به زیبایی حضوری ناب چونان گمشده ای در سراب هروله آغاز می کند که اینجا محراب است و نه منزلگاه تشنه بی تاب.اینجا سعی صفا و مروه می خواهد نه برای آب که از برای شراب که اینجا قطعه ای از افلاک است نه جایگاهی از خاک.ومنتظر دیر زمانی بود که به پابوسی این محراب آمده بود همچون مرغکی بی گنه.بلور چشمانش به یمن قدم نهادن بر این خاک پاک به لحظه دیدار به بارش قطره اشکی متبلور گشت .اعجاز شکست بلور اشک زیبایی حضور تبسمی ملیح را بر رخ زیبای منتظر به ظهور کشاند.کسی در پی هر نفسی، دم منتظر  را عطرآگین می نمود.تنها سکوت محض، شاهد غمگین لحظه های محرابی گشته بود .اسب آشفته یال خیال، بسته در اسارت کوچه پس کوچه های ماه و سال، به محراب رفتن منتظررا به تماشا نشسته بود .پرنده خسته بال در فضایی تنگ و بی آواز، به پرواز در آمده بود .نوای تپش قلبش هجوم سکوت را فریاد می کرد.صبح دیوانه تر از غروب، غم دریا را به قلب ساحل می افکند چرا که  تاب تحمل غم دریا نداشت و منتظر غرق در زیبایی این راز شگفت، ذره ذره وجودش را به نعره فریاد آزاد می کرد.شقایق زاده باغ عرفان، گسیخته از جفای مردمان به پناه با وفایی همدلان می گریخت. گداخته از سر سوزش دلدادگان کوی دوست، حریم حرمت یار را منت می نهاد و بند بند وجودش، به عشق معشوق پرورده می گشت



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:17 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


 

در کویر تا چشم کار می کند خاک است و خاک و این همه راز است و راز . چه کس یارای درک راز کویر دارد؟ در این سرزمین نور بر خاکی طهور چه کس می تواند چشمک زنی ستارگان کویر را به نظاره بنشیند وقرار از کف ننهد که می تواند تالار کهکشانی کویر را بنگرد و عاشقش نشود؟شب کویربس ناز دارد و بس راز.قلب کویر تشنه تر از آن است که تراوش رازهایش بر دلهای همدرد سیرابش سازد و جانش را آرامش بخشد. عجب صبری دارد این کویر بر طاقت دردش . پس تو بیا و درخشش مهر کویر را بنگر . تلالو انوار طلایی خورشید این سرزمین رابه گدایی بنشین. تشعشع سعادت ستاره کویررامسعود گردان . درخشش بی بدیل آن را از فرش به عرش برسان وطنین نغمه آتشین شقایقهای گمنامش را به گوش نسیم برسان. منتظران شقایقهای عاشقی هستند که با درخشش سرخی ای عجیب برساحت مقدس کویرحلول می کنند.سینه سوختگانی از دیار قائمان عرصه عاشقی . منتظر آن شقایق عاشق می آید که به درخشش فطرت پاکش خلوت بغضها را بشکافد. می آید تا از دردهای کویر بگوید که خود بغض فروخورده یک لحظه سکوت است.او خودمصداق پریشانی گلهای مدهوش است.او شمیم حوریان می نوش است .آن پیغام سروش می آید تا راز بگوید . می آید تا صدفها در دیدار مرواریدها بگشاید.

پس منتظرش باش

 



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:16 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


خدایا به مهد ِانتظار، مهدی فاطمه را تکیه گاهم کن! چرا که بی یاری دستان توانای او دشت ِدلم ، کویری خشک و سوزان است. خدایا در بزم مستان کوی دوست به چه می مانم؟ به خسی، به خاشاکی، به خار خلیده به دست بیگناهی... نمی دانم...خدایا نمی دانم.مستی دلدادگان ِکویت را می بینم و دیوانه می شوم،از اشک های نیمه شبشان می شنوم و از خود بی خود می گردم،در این سراچه ماتم ،قطره قطره بر غم دوری اشک می ریزم ونفس از دست می دهم.خدایا من که هیچ ندارم جز غم ِانتظار،پس تمنایم را بشنو و  مرا در زمرّه منتظرین واقعی درگاهش قرار ده.

 



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:15 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


قصه انتظار قصه شب است و شمع و شاپرک.شب حکم می راند،شمع دل می فروزد،شاپرک دل شکسته می گردد،شاپرک بی قراراست،دمی نمی آساید قلبش به آهنگ  پریشانی می تپد،پر می زند،دورشمع می گردد.بالهای زیبایش بر آتش شمع سجده می برد،شب افروزشعله اش را به لرزه درمی آوردو لرزش شعله شمع دل شاپرک را می برد.شاپرک به آتیه می اندیشد،به آن هنگامه که شمع خود  سوزانده وفنا گشته وشب هنوز باقی است. به راستی چقدر دل ِشب انتظارتاریکست !چرادلش به ناله عاشقان مست نمی گردد؟چرانوای بی منتهای دلدادگان دیوانه اش نمی کند؟ ! چرازمزمه های تنهایی بی کسان چشمان کم سویش را روشنی نمی بخشد؟! شب را چه شده است؛ بیدار نمی شود. خواب غفلت و بی خبری را چه هنگام فرصت پایان میسر می گردد؟پس تو همچنان انتظار بکش ! وبه سنت شب و شمع و شاپرک شیدا باش امّا بیش از عشق دوست بدار همانگونه که آن دوست فرمود: دوست داشتن از عشق برتر است، عشق یک جوشش کوراست و پیوندی از سر نابینایی امّا دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:14 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


خدایا با بندگانت چه می کنی؟خدایا با من چه می کنی؟دوست دارم فقط غرق عشق او باشم،دوست دارم فقط برای او باشم،دوست دارم در آتش فراقش قطره قطره نیست شوم و در هجوم نیستی هستی یابم،دوست دارم شمع جانم فقط به اذن او شعله ور گردد،دوست دارم شمع وجودم فقط برای او آب شود،دوست دارم پروانه مقربان درگاهش باشم،دوست دارم با انتظاری ناب چشم به راهی را معنایی حقیقی بخشم.

 



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:13 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


اگرتوانستی شهره شهر باشی به عشق ورزیدن، نوای دیده به بدنیالودن لسان الغیب را لبیک بگو که دیده جایگاه اشک فراق است، منزلگاه درخشش برق نگاه است و مژگان تو نگاهبانی بر آفتابی اهورایی است،آفتابی که از چشمان زیبایت طلوع می کند وبه دلربایی جانها رابه غروب دنیایی بودن می کشاند، روح را از قفس تن رها می سازد وشیشه دل را به تلنگری ناپدید می کند تا در عالمی آسمانی حباب وارپدیدار گردد. امّا نه حبابی ناپایدار که حبابی به استقامت قلب عاشقان . حبابی در انعکاس ایرساگونه دلدادگان. منشوری به آیینه کردن آه دیوانگان غربت و آوارگی . و آیا قصه این عشق و حباب و منشور و رنگین کمان برای همگان تکرار می شود؟... نمی دانم... پس منتظر می نشینم تا ببینم.

 



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:12 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


ای عاشق بر عرصه دلدادگی به هر غروب آه حسرت سرده به بهانه نیامدنش و به سحرگاهان فریاد برآور که ای ستاره من ! بدان که به هر لحظه، به گاه ناز ِتو،نیاز می کنم و فقط حضور ترا آواز می کنم. بدان که به هر غروب نوای دلتنگی سر می دهم وآه می کشم وآه...،لاله سرخ ِشفق ،خود ناظر خواهد بود برنیازمن درتنگنای غروب.وبه آن هنگامه که شهربه لالایی ِسکوت می خوابد من بر بام مهتاب ،تنها به جرعه نوشی ازدستان نوازشگرتوالتماس می کنم. مهدیا! منتظرم، بیا!

 



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:10 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


غزال دشت عشق!گمشده سرای بی نامی! دیوانه کوی گمنامی! دلداده با توام. می شنوی؟می دونی چی باعث شده که این ترانه بر این صفحه حک بشه؟می دونی چی باعث شده این کلمات ،در بند جملات اسیر بشن؟می دونی؟من می دونم.یه حسّ مشترک،یه حسّ خیلی شیرین یه حسّی که با اینکه آزارت می ده خیلی خیلی دوستش داری،یه چیزی که به ناگاه دلت راتاعمق نگاه پرواز می ده یادی که بی قرارت می کنه،نامی که بی حالت می کنه،امّا نه،بی حالی نیست که خودش یه نوع حال دادنه،اون هم چه حالی! دیگه آخرشه! یه تبه ،تب احساس احساسی که تو رو تا اعماق افق های آتشین عشق پروازت می ده و اون وقت خنکای نسیم دلدادگی رو مرهم دل مجروحت می کنه،وچه دلپذیره این نسیم برای تو ،نسیمی که بوی پایان انتظار رو برات به ارمغان میاره،نسیمی که بوی خوش وصل می ده.

 



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:9 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


دمی که بی تو سرآید،خدا کند که نیاید
مهدیا! چه زیبا درد انتظار درسالهای دفاع نمود پیدا کرده بود،شاهدان آن سالها آمده بودند ققنوس صفت تا در آتش عشق ِخدای تو بسوزند وخاکستر شوند،آمده بودند تا حلاج وار بر سر ِدار گردند،آمده بودند تا بی پروا ،خدا خدا بگویند،و تو خودشاهد بودی بر دردِآن سرمستان ِصهبای ِعشق،تو خود سوز آهشان را حس کرده بودی، تو خود سرشک ِدیدگانشان را لمس کرده بودی،آن شب ِقدرچه زیبا بود بر آن نسل ِبدر،مردان ِاحد،قدم درراه نهاده بودندو به پاسخگویی ندای محمد رهسپار گشته بودند،محل قرار قلب ِکویربود،میهمانها دسته دسته می رسیدند، یوسف طالعان به مطلع طلیعه رهایی قدم می نهادند، وتو به میمنت حضور منتظران واقعی ات،شقایق های صحرا ،آن حریرین گلبرگ های آتشین را به سجده عاشقی بر گامهای نازدانه های دلت می کشاندی. مهدیا! براستی اینقدر منتظران واقعی برای تو عزیزند



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:7 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Powered By Persianblog.ir - Designed By Payam salami pargoo