سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزگار غریبی است نازنین

غزال دشت عشق!گمشده سرای بی نامی! دیوانه کوی گمنامی! دلداده با توام. می شنوی؟می دونی چی باعث شده که این ترانه بر این صفحه حک بشه؟می دونی چی باعث شده این کلمات ،در بند جملات اسیر بشن؟می دونی؟من می دونم.یه حسّ مشترک،یه حسّ خیلی شیرین یه حسّی که با اینکه آزارت می ده خیلی خیلی دوستش داری،یه چیزی که به ناگاه دلت راتاعمق نگاه پرواز می ده یادی که بی قرارت می کنه،نامی که بی حالت می کنه،امّا نه،بی حالی نیست که خودش یه نوع حال دادنه،اون هم چه حالی! دیگه آخرشه! یه تبه ،تب احساس احساسی که تو رو تا اعماق افق های آتشین عشق پروازت می ده و اون وقت خنکای نسیم دلدادگی رو مرهم دل مجروحت می کنه،وچه دلپذیره این نسیم برای تو ،نسیمی که بوی پایان انتظار رو برات به ارمغان میاره،نسیمی که بوی خوش وصل می ده.

 



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:9 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


دمی که بی تو سرآید،خدا کند که نیاید
مهدیا! چه زیبا درد انتظار درسالهای دفاع نمود پیدا کرده بود،شاهدان آن سالها آمده بودند ققنوس صفت تا در آتش عشق ِخدای تو بسوزند وخاکستر شوند،آمده بودند تا حلاج وار بر سر ِدار گردند،آمده بودند تا بی پروا ،خدا خدا بگویند،و تو خودشاهد بودی بر دردِآن سرمستان ِصهبای ِعشق،تو خود سوز آهشان را حس کرده بودی، تو خود سرشک ِدیدگانشان را لمس کرده بودی،آن شب ِقدرچه زیبا بود بر آن نسل ِبدر،مردان ِاحد،قدم درراه نهاده بودندو به پاسخگویی ندای محمد رهسپار گشته بودند،محل قرار قلب ِکویربود،میهمانها دسته دسته می رسیدند، یوسف طالعان به مطلع طلیعه رهایی قدم می نهادند، وتو به میمنت حضور منتظران واقعی ات،شقایق های صحرا ،آن حریرین گلبرگ های آتشین را به سجده عاشقی بر گامهای نازدانه های دلت می کشاندی. مهدیا! براستی اینقدر منتظران واقعی برای تو عزیزند



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:7 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


مهر تابان بی دریغ بر دل کویر می تابد و اما کویر دست تمنابه سوی ابر دراز می کند چرا که تشنه قطرات منشور گونه باران است ومن آواره در کویر به دنبال آن نهایت دردهای منتظران می گردم ، همویی که باآمدنش دیگردردانتظار رامعنایی نیست.اینجا صحرای انتظار است اینجا عرفات است. مکان شناسایی خدا ،انسان و درد انتظار... و من غرق در اندیشه پاکش بی خود شده در صفای یکرنگی خاکش،سرکشیده بر آستان درگاهش مستطیع می گردم که به معونت قاصدک دلم،به طواف عرفاتی دیگر نایل می گردم،می آیم تا دراین صحراعارف شوم،تاعاشق شوم،عارف به تعریف ِعرفِ عارفان، عاشق به مشق ِعشق ِعاشقان. و اما انتظار...قاصدک! تو می دانی انتظار چیست؟ تو می دانی. قاصدک! قاصدک ! پرواز کن ! تمام وسعت دلم همراه توست.پر بگشا تاغفلتکده گیتی را به طرفه العینی رها سازیم وبرآن خاک،برآن سرزمین ِپاک ، باردیگر حلول کنیم. تاشفق انتظار رادر فلق ِعاشقی رویت کنیم....و حال این من و این قاصدک و راهی نرفته و پایی خسته.اما قاصدک من و تو که نباید خسته می شدیم ما باید برویم و راز انتظار را به صحرای ِعرفات افشا سازیم. پس بیا بر این سرزمین ِناز قدم بگذار،بر شیون جدایی مهدی دیوانه شو،برغبار آشنایی او آکنده شو،بر فروغ فروع او پروانگی کن،واز خود بی خود شو!قاصدک خوب نگاه کن ،آنجا را ببین! برآن بیت عتیق نظر بیفکن،آن عقیق بر این بیت عتیق چه زیبا می درخشد از این عقیق است که ندای أناالمهدی برسراسر گیتی پژواک میکند اینجا راببین و منتظر باش تا نوایش انعکاس یابد و چه نیک است،اگر تو در تعجیل این انعکاس مددی کنی



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:5 عصر روز پنج شنبه 86/5/25
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


باز هم به ساحل می روم.آرام بر دلش می نشینم.چشمانم را به نیم نگاهی بر ماسه ها می افکنم،ذراتی زیبا که ساحلی زیباتر را آفریده اند.چنگ می زنم،نرمی ماسه ها دیوانه ام می کند،زخمه می زنم،به انتظار ترنّم صدای تارش می نشینم.امّا این تار عاشق چه بی صداست.این تار ترانه سکوت می نوازد ودلم را به تک ضرب بی صدایی می لرزاند ومن چه آرام می شوم آنگاه که صدای بی صدایی را می شنوم.به این می اندیشم که یقیناً این ساحل هم عاشق است امّا او را یارای حرکت نیست وچه دلش گرفته است از این بی حرکتی.هماره به انتظار می نشیند و تنها وصال لحظه ای نصیبش می شود.نمی داند که موج از او فرار می کند یا دل کوچک خودش ظرفیت پذیرش عظمت موج را ندارد.دریا تنها موجی حریری به قلب ساحل می رساند آن هم به یک لحظه کوتاه.نمی دانم ...نمی دانم دریا عاشق است یا ساحل،ساحل را یارای حرکت نیست و درسکون درد به سکوت عاشقی می اندیشد امّا دریا سیال است و می آید وبه همان اندازه که شادمانه آمده،غمگینانه می رود.ساحل به انتظار است ....دریا می آید.

سکون یا حرکت



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:15 صبح روز پنج شنبه 86/5/4
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


اشک یتیم

مهدی مروارید یکدانه صدف انتظار است .آن آیت زبیای دوست ،دمش مسیحایی ،نفسش مینایی و عشقش اهورایی است.این نظرکرده سرای لاهوتیان می آید تا یگانه نعره نای عدالت گردد و نوایش طنین تندر آسای حقیقت جویی اعصار....می آید تا زلالیت اشک یتیمانی را معنا بخشد که نگاه منتظرشان قدمگاه آن تک سوار می گردد.و آن تک سوار ،خود ِمهدی است.می آید تا قراری باشد بر دلهای بیقرارانی که به هر صبحدم به نوای عهد ندا سر می دهند:اللهم اکشف هذه الغمه عن هذه الامه.و تو نیز چون منتظری تلاش کن تا در زمره سالکان و انصار و اعوان او وارد شوی به آن وجه که مفتخر به پوشیدن قبا و ردای مستشهدین درگاهش گردی ولایق شوی از آنانی باشی که انقلاب نهایی زمین به نفع ایشان تحقق خواهد یافت.

مستضعفین



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 12:45 صبح روز پنج شنبه 86/5/4
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


وتو مرا عاشق خودت نمودی....ولی بگو آیا روا بود بر من این مستی؟تو که می خواستی غایب باشی چرا مرا دیوانه خودت کردی؟تو که عزم پرواز داشتی چرا پرنده ای بی بال و پر را همرا ه خود کرده بودی؟به این نمی اندیشیدی که بال و پر نداشتن در لحظه پرواز پرنده را دیوانه می کند،پرنده را در بند بی هویتی اسیر می سازد وبه مواجهه ای عظیم او را به مرز نیستی می کشاند واز هستی ساقط می کند.امّا نه!نه تو خواسته ای غایب باشی و نه من می توانم عاشقت نباشم،چرا که خدا ما را در این بزم خواسته است.تنها ندا می دهم که:
ما مست الستیم به یک جرعه چو منصور
 اندیشه و پروای سر ِدار نداریم



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:35 صبح روز چهارشنبه 86/5/3
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


در این روزها دلت عجیب می گیرد،دلت دیوانه می شود،به یاد غریبی امامت می افتی،به یاد آن تک دیدگاه حق و حق جویی،همان دریا دل و دنیا درون مرد،همان علی،علی چه زیبا چاه را مأمن ناله های جانکاهش قرار داده بود،چه عارفانه سر در چاه می کرد و همه دردش را در چاه می گریست و آیا چاه می توانست طاقت آورد همه درد مولا را...؟گناه مولا چه بود؟آیا بیش از عشق گناه دیگری داشت وآیا بیش از عشق هم وجود دارد؟اگر مولا عاشق نبود ،اگر امام منتظر نبود،اگر مولا برای معشوقش سکوت نمی کرد،برای چه می توانست ساکت باشد.آیا علی نهایت عشق را عاشق نبود؟آیا علی چشم انتظار لحظه وصال نبود؟ 

                                                       میلادش مبارک



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:20 صبح روز چهارشنبه 86/5/3
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


ندایی،نوایی،آهنگی،صدای از فراسوی خیال،نه یک قال به یک حال که محولی برهمه احوال.زمینی،خاکی،کشوری،شهری،خانه ای،نه یک خانه که خانه ها،نه خانه ای از گِل که خانه های دل.شبی،سکوتی،امانی،امیدی،رهی،ردّپایی،ردّپایی که در هجوم تنهایی ودلتنگی ناخودآگاه دلم را به دنبال خویش می کشاند،حرکتم می دهد،دستم را می گیرد،راهی ام می کند،سفرم می دهد.صفحات گشوده کاغذ را برمن می بندد،عروجم می دهد،پروازم می دهد،در جذبه پرواز متلاشی ام می کند ومن خموش و آرام در پی دهلیزی برای فرار از غربتپای در راه مینهم،قدم به قدم ردّپا را دنبال می کنم، ردّپا ردّپای یک تن نیست که هروله هزاران جان است که اینچنین رد انداخته اند بر راهی اهورایی،درخشش جاپایشان خبر از سبکباری جانهایشان داردو خود خاک قسم یاد می کند که می میرد برای لحظه ای دیگر که بوسه زدن بر آن گامها بر او ارزانی شود،نسیم نیز که اکنون یارای وزش یافته قطره قطره اشک های عاریت گرفته از باران را بر سر خاک می پاشد که ای خاک من نیز تشنه آن لحظه اهورایی ام،خورشید نیز به انعکاس نوری حضور خود را بر تمجید آن قدم های پاک اعلام می دارد ومن آشفته و خسته از سردرگمی در کلام خاک ونسیم وخورشید ندا بر می آورم که ای همرهان لختی شتاب کنید  ودمی نیاسایید که من به مقصد می اندیشم وتشنه دیدار سرزمین موعودم ومن می روم به امیدی که روزی به جایی برسم .



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 1:19 صبح روز چهارشنبه 86/5/3
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


آیا درد انتظار را به گیتی پایانی هست؟آیا سرانجام برای آنچه که آغاز ندارد پذیرفتنی است؟...هرگز.اگر آبشار فروپاشی ذرات آب است ،جوشش رود در یاد ایّام سرآغاز تولد دوباره قطره است
اگر مرداب بسته در کمند تعلق هاست،نیلوفری هست که پاکی نگاه مرداب باشد.اگر کویر گستره ای است به وسعت خشکسال غربت،گلبرگ های ناز و حریری شقایق ترانۀ آشنایی است در گوش مسافر کویر واگر مجنونی به دنیا باقی است باید باشد لیلایی که در هنگامۀ یلداها، پیچ وشکن گیسوانش را بر سر جان ِعالم بریزد.شیرینی حضور فرهاد به ناز و تنعم ظهور شیرین اعتبار می یابد و فطرت پاک و جمال زیبای یوسف در پی ضرباهنگ بریده شدن دستها پژواک میکند.پس باید باشد خدای عشق تا عشق هست.خدای عشق...او که در پیوند قلبها بس هنرمند است .وآنچنان می کند در لحظۀ تجلّی عشق که انتظار را به سجود می کشاند.پس بنشین و انتظار بکش طلوع یوسف را.



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 12:15 صبح روز چهارشنبه 84/10/28
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


در آن روز موعود تو می یابی آن روح نابی را که چندی از تن خاکی ات پرواز کرده بود،از لحظۀ تولد تا آن روز.در این روز او به لحظه ای زیبا در تن تو حلول می کند وعشق نابش را به یکباره تقدیم تو می سازد.و تو چه بی تاب می شوی از رویت نهایت ِعاشقی.در مواجهه ای عظیم به دنبال مأمنی می گردی تا جان بی قرارت لحطه ای آرامش یابد،امّا نمی توانی چرا که با تمام وجود فقط او را می خواهی.و به این لحظه آن آیت روی دوست،آن حکایت لطف وطراوت،آن گل فریبا،آن باران دلربا بر تو باریدن می گیرد،به عشقش که دل می سپری جان پاکش را بی قرار می یابی،غنچه ها در وجودش عیان می بینی،هر غنچه ای غنچۀ زیباتری در پی دارد.وتو چه شرمگین می شوی که چرا تمام این سالها عشقت را فدای معشوقان دروغین کرده ای.پس کنون که می دانی  در روز موعود چه می گذرد از همین امروز بر کمند عشق او چنگ بزن و سمند ِعاشقی بی وقفه بران!که یوسف ِزهرا آمدنی است ...



نویسنده : ملیحه ابراهیمی - ساعت 12:14 صبح روز چهارشنبه 84/10/28
نظرات ()    |   لینک ثابت    |  


<      1   2   3      >
Powered By Persianblog.ir - Designed By Payam salami pargoo